انگار یک لیوان آب یخ ریخته اند روی سرم.پرده ای از اشک در عرض چند ثانیه چشمانم را پوشانده بود و بغضی که نفس کشیدن را سخت تر میکرد. دیدن تختت که به سمت قبله بود بدترین اتفاق زندگیم بود. بدترین اتفاقی که یعنی باور کنم، باور کنم که فقط چند روز دیگر مهمان این دنیایی...
به طرف تختت آمدم و بعد از بوسیدنت باهات حرف زدم، مثل ماهی تو تنگ لب هایت را تکان میدادی و کلامی خارج نمیشد. طاقت نیاوردم و گریه کردم، چهره ات آشفته شد و لب هایت را تند تند بهم میزدی ک انگار میخواستی بگویی دخترم گریه نکن آروم باش.
آن شب های پاییزی که مهمان خانه ات بودم قطعا سخت ترین شب های عمرم بود. شب هایی که درد هایت را با تک تک سلول های وجودم حس میکردم و هر گوشه از خانه به خاطرت اشک میریختم.
تو زجر میکشیدی و هیچ کاری از دست من، هیچ کاری از دست ما برنمیامد.بوی پلاستیک مشکی همه جا را پر کرده بود. عفونت هم در این بین عطرفشانی میکرد و من تحمل این همه زجر کشیدن را نداشتم. به اتاق، حیاط،بهار خواب، آشپز خانه، راهرو، طبقه پایین پناه میاوردم و با اشک ریختن راه گلویم را باز میکردم.
طی این یک هفته که اندازه یک جنگ برایم غمگین بود لحظه لحظه پر پر شدنت را با چشمانم میدیدم و مبادا بلند بلند گریه کنم که تو بشنوی که مادرم همراه گریه هایم گریه کند که فضا غمگین شود.
هر روز که پیشت میامدم بعد از بوسیدن پیشانی و دست هایت میگفتم ان شاء الله خوب میشین. من امید دارم به اینکه تو خوب میشی، خدا هست، دعا هست، معجزه هست...
موقع نماز، چادر را روی سرم میکشیدم و برایت گریه میکردم، برای این همه سختی. به خدا من طاقت دیدن زجر کشیدنت را نداشتم.
دوشنبه شب راه دانشگاه تا خونه را برای دیدنت کج کردم. حالت خوش نبود،بوسه ای بر پیشانی و دست هایت زدم. باهات حرف میزدم و تو نمیشنیدی.سلام بابا جان حالتان خوبه؟ ولی تو سخت مشغول نفس کشیدن بودی مثل یک ماهی افتاده رو زمین که بعد از کلی جنب و جوش کردن ساکت شده و نفس های آخرش را میزد. نمیدانی چقدر دیدن این صحنه برایم زجر آور بود و باز هم طبق معمول اشک هایی که دور از چشمانت جاری میشدن.
هنگام خداحافظی شد. دوباره پیشانی و دست هایت را بوسیدم و باهات خدافظی کردم ، ولی مادر گفت که صبر کنم تا غذای فردایت را آماده کند. نزدیک تختت مشغول حرف زدن با عروست بودم که یک آن گفت چرا عمو دیگه نفس نمیکشه؟ هراسان به طرفت نگاه کردم، آرام خوابیده بودی...صدای گریه و جیغ همه جا رو پر کرده بود، بوی پلاستیک مشکی حالم رو بهم میزد، نفس کم داشتم، مادر جان پایین تختت به سرش میزد و با حال ناخوشم او را دور کردم. مادرم نزدیک سرت نشسته بود و تو گوشت نجوا های دخترانه میگفت، تک دختر بود و عزیز دردنانه و حالا یتیم شده بود. مثل مرغ سر کنده به هر طرف میدویدم همه حالشان از من بدتر بود ولی من باید به عنوان کوچک ترین عضو حاضر در اون جمع مقاوم ترین حالت روحی رو از خودم نشون میدادم و برای بقیه آب میبردم و آرامشان میکردم و به پدرم و دایی هام با زنگ زدن خبر میدادم. توان ایستادن نداشتم، پاهایم میلرزید، به سختی روی نزدیک ترین صندلی به تختت نشستم و شروع کردم به گریه کردن و لرزیدن. مادرم همراه دختر برادرت پاهایت را بستند، پارچه ای را رویت کشیدن و قرآنی را روی سینه ات گذاشتند.مادر جان گفت که قرآن بیاورم و برایت "سوره ملک" بخوانم. همان قرآن بزرگی که همیشه با آن قرآن میخواندی را برداشتم و روی صندلی نشستم. قرآن را باز کردم "سوره ملک ". نمیدانی چقدر سخت بود که کلمات را همراه گریه و حالتی مثل فریاد ادا میکردم. در عرض نیم ساعت خانه ات پر از آدم های مختلف شد که برای ابراز همدردی آمده بودند.مادر همچنان کنار سرت نشسته بود و داشت قرآن میخواند.
تو مثل پدربزرگ نبودی تو یک پدر بودی، وقت هایی که حالم ناخوش میبود میگفتی نبینم حالت بد باشه که مردم بگن دخترمون عیب داره. یا هر از گاهی از آینده و ازدواجم میپرسیدی. میدانی بعد از اون شب من تا مدت ها از بوی پلاستیک مشکی میترسیدم و آنقدر به این بو حساس بودم که اگه تو خواب هم میشنیدم با وحشت از خواب میپریدم. میدانی بوسیدن دست هایت طعم بهشت میداد و من ناراحتم از اینکه دیگر نمیتوانم بوسه ای آرام بر دستانت بزنم.
و الان آرزویم اینست که در خواب هایم قدم بزنی و همان لبخند زیبایت را نثارم کنی. بابابزرگ عزیزم ان شاء الله که در آرامش باشی.