راستش هول شدم،دست و پایم را گم کردم. بلند شدم. نگاهی دقیق کردم دیدم آشنا نیستند و ظاهرا شوخی هم ندارند.
لبخند تصنعی زدم و مشغول جمع کردن کتاب هایشان که انداخته بودم زمین شدم و پس از تحویل کتاب ها زیر لب معذرت خواهی کردم و به راهم ادامه دادم.
از آموزشگاه که بیرون رفتم سوار ماشین سفید رنگش شدم و بدون اینکه نگاهش کنم شروع به غر زدن کردم: "انقدر دیر اومدی که مجبور شدم تند تند بیام و خوردم به چند نفر! الان اگه دیر برسیم همش تقصیر توعه! حالا منم هر جا که خواستی بری و واست مهم بود معطل میکنم"
هیچی نمیگفت. عصبانی تر از قبل گفتم: "چرا هیچی نمی...." وقتی صورتش را دیدم ماتم برد!
لبخند تصنعی که آمیخته با شرم بود را نثارش کردم و گفتم "ببخشید اشتباه شد "
مرد با حالت تعجب گفت "خدا بهش رحم کنه "
با اکراه نگاهش کردم و از ماشین پیاده شدم.
کمی منتظر ماندم که ماشینی مثل ماشین او جلوی پایم توقف کرد.با وسواس راننده را نگاه کردم و پس از اینکه مطمئن شدم خودش است سوار ماشین شدم.
تا خواستم لب باز کنم، شاخه گل رز آبی را مقابلم گرفت و گفت " من واقعا شرمندم، کارام خیلی طول کشید "
گل را از دستش گرفتم و بهش لبخند زدم.
راستش را بخواهید دیرآمدن ارزش اینکه روزمان را خراب کنم نداشت.
- ۹۵/۱۱/۰۴