خاطرات یخی

تلالو خورشید در مه

خاطرات یخی

تلالو خورشید در مه

خاطرات یخی

به نام حضرت عشق
شوق پرواز داشتیم ولیکن
گم کرده بودیم بالهایمان را
بالهایت را بردار
و پرواز کن رو به آسمان بی انتها!
پرواز کن رو به کمال!
( سلام )

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۷/۲۹
    :|

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شهادتش مبارک

تصمیمش را از خیلی وقت پیش گرفته بود.الان دیگر وقت تفکر و تردید نبود.بین مرگ و زندگی، اولی را انتخاب کرده بود. اما نه هر نوع مرگی!  مرگ شرافتمندانه.

تمام قوای بدنم رو جمع کردم تا طبق قولی که دادم مانع رفتنش نشوم. اما مگر میشد؟! جلوی آینه مشغول آماده شدن بود، نگاهش میکردم و بغض فرو می خوردم. 

کاپشنش را پوشید. بغضم ترکید و اشک هایی  از سر دلتنگی بر گونه هایم جاری شدند.

به صورتم نگاه کرد و با لبخند گفت:

- باز که دارین گریه میکنین!

با بغض گفتم:

+گریه نکنم چه کار کنم؟ مانع رفتنت بشم؟

صدایش لرزید و گفت: 

-الهی قربونتون بشم، اجازه بدید با دل شاد برم.

گفتم:

+حیف بچه نداری که درکم کنی.

خم شد و دستم را بوسید. وقتی قامتش را صاف کرد گوشه چشم هایش خیس شده بود.

شالگردنش را مرتب کردم.

از اتاق بیرون رفتیم، دم در ایستاد و مشغول بستن بند کفش هایش شد.

محو نگاهش بودم که گفتم: تو کی انقدر بزرگ شدی که لباس رزم به جای لباس دامادی پوشیدی؟

 گفت:

-فقط دعا کن شرمنده نشم.

+قطعا سرافراز میشی پسرم ، سلام من رو هم به حرم برسان.

-فقط یک چیزی مادر، دعا کن بدون سر برگردم...

  • barf ❄__
  • ۰
  • ۰

راستش هول شدم،دست و پایم را گم کردم. بلند شدم. نگاهی دقیق کردم دیدم آشنا نیستند و ظاهرا شوخی هم ندارند.

لبخند تصنعی زدم و مشغول جمع کردن کتاب هایشان که انداخته بودم زمین شدم و پس از تحویل کتاب ها زیر لب معذرت خواهی کردم و به راهم ادامه دادم.

از آموزشگاه که بیرون رفتم سوار ماشین سفید رنگش شدم و بدون اینکه نگاهش کنم شروع به غر زدن کردم: "انقدر دیر اومدی که مجبور شدم تند تند بیام و خوردم به چند نفر!  الان اگه دیر برسیم همش تقصیر توعه! حالا منم هر جا که خواستی بری و واست مهم بود معطل میکنم"

هیچی نمیگفت. عصبانی تر از قبل گفتم: "چرا هیچی نمی...." وقتی صورتش را دیدم ماتم برد!

لبخند تصنعی که آمیخته با شرم بود را نثارش کردم و گفتم "ببخشید اشتباه شد "

مرد با حالت تعجب گفت "خدا بهش رحم کنه "

با اکراه نگاهش کردم و از ماشین پیاده شدم.

کمی منتظر ماندم که ماشینی مثل ماشین او جلوی پایم توقف کرد.با وسواس راننده را نگاه کردم و پس از اینکه مطمئن شدم خودش است سوار ماشین شدم.

تا خواستم لب باز کنم، شاخه گل رز آبی را مقابلم گرفت و گفت " من واقعا شرمندم، کارام خیلی طول کشید "

گل را از دستش گرفتم و بهش لبخند زدم.

راستش را بخواهید دیرآمدن ارزش اینکه روزمان را خراب کنم نداشت.


  • barf ❄__
  • ۰
  • ۰

با همان "دوستت دارم" های لعنتی،  در همان روز پنجشنبه همه چیز شروع شد. این جمله را میتوان از زبان هر کسی شنید. ولی تو هیچ وقت نگفتی دوستت دارم.

 یادم می آید روز های پنجشنبه به سرویسم دروغ میگفتم: " من با شما نمیام، باید برم خونه یکی از اقوامم واسه همین با اتوبوس میرم." و تا زنگ آخر میخورد زود تر از  سیل جمعیت خودم را به درب مدرسه و هر چه زودتر خودم را به اولین اتوبوس میرساندم. به حالت تقریبا دو خودم را به خیابان میرساندم سپس به طرف چپ میرفتم.  اگر به اولین اتوبوس نمیرسیدم، رویای دیدنت به هفته بعد منتقل میشد. گاهی اوقات وقتی به خیابان اصلی میرسیدم اتوبوس رو میدیدم که داخل ایستگاه بود و تنها شانسم این بود که از تو خیابان، من کارتم را در بیاورم تا به راننده بفهمانم که برایم بایستد.

سوار اولین اتوبوس که میشدم باز کلی دعا میکردم تا تو به موقع به ایستگاه نزدیک مدرسه ات برسی.

یکبار وقتی اتوبوس به ایستگاه رسید، با سیل جمعیتی از پسر رو به رو شدم که یکی یکی وارد اتوبوس میشدند، یقین داشتم که تو هم در بین آنهایی ولی نباید میگشتم. اگر حین گشتن با چشمانت رو به رو میشدم قطعا به فنا میرفتم. صندلی طرفی که ایستاده بودم شکسته بود و نمیشد رویش نشست. بین راه،یک صندلی از آن طرف اتوبوس خالی شد، با آرامش رفتم و نشستم و مشغول پیدا کردن تو شدم. که بین آن همه جمعیت سر کسی که نشسته بود را دیدم که به طرف عقب میچرخید.سر تو بود و داشتی به مکان قبلی من نگاه میکردی. سرت را صاف کردی و از حرکاتت مشخص بود که میخواستی سرت را به طرف چپ که من نشسته بودم برگردانی، سریع سرم را به طرف پنجره کردم و سنگینی نگاه تو را حس میکردم.

و من تمام پنجشنبه های آن سال را به امید  "دوستت دارم" هایی سپری کردم که هیچ وقت نگفتی!

  • barf ❄__
  • ۰
  • ۰

آن موقع ها یادت هست؟ کودکیمان را می گویم...شب های تابستان چه شوق و ذوقی داشتیم... پدر جای خواب همه را در حیاط خانه پهن می کرد و شب را زیر سقف آسمان صبح میکردیم.

مشغول شمردن ستاره ها میشدیم و هر کداممان ستاره ای برای خودش داشت. هر شب ستاره مان را پیدا و از دیدنش ذوق می کردیم. ستاره پدر از همه بزرگ تر بود. ستاره مادر آن گوشه آسمان به سختی پیدا می شد، ستاره علی اما وسط آسمان پر نور بود و چشمک می زد...مثل خودش پر انرژی و دوست داشتی

من اما کلی با آسمان کلنجار میرفتم تا ستاره ای زیبا تر پیدا کنم. آهان! سمت چپ حیاط کنار همان شاخه درخت سیب که باد برگهایش را به رقص درآورده است. ستاره کمرنگ و خجالتی ای است که گاهی خودش را پشت چند برگ قایم میکند. و به سمتی با خجالتی نگاه میکند. رد نگاهش را که گرفتم رسیدم به ستاره ای دیگر...

سمت راست حیاط، کنار خانه ای سه طبقه با نمای آجری، یک ستاره پررنگ دیدم که در راستای ستاره ام بود و در کمال پررویی به ستاره ام چشمک میزد.

ناخودآگاه اخم هایم در هم رفت.زیر نور مهتاب و ستارگان کنار پنجره طبقه دوم آن خانه سیاهی ای دیدم که دارد تکان میخورد، کمی دقیق نگاه کردم و دست پسرکی را دیدم که انگار داشت با آسمان "بای بای " میکرد.باز کمی دقیق تر شدم سرش را دیدم. عه!  چقدر شبیه محمد است! دقیقا رو به روی همان ستاره پر رو ایستاده. و انگار دارد با او خدافظی میکند.

دوست عزیز من.....

دستی به شانه ام خورد با ترس از افکارم بیرون آمدم، برگشتم که گفت برایت چای ریخته بودم، حواست نبود سرد شد واسه همین دوباره چای ریختم. و خودش روی صندلی نشست و چایش را میان دستانش پنهان کرد. 

میخواستم پنجره را ببندم که ناگهان چشمم به یک ستاره پررنگ خورد که گفتم چقدر اون ستاره شبیه تو هستش محمد.

  • barf ❄__