تصمیمش را از خیلی وقت پیش گرفته بود.الان دیگر وقت تفکر و تردید نبود.بین مرگ و زندگی، اولی را انتخاب کرده بود. اما نه هر نوع مرگی! مرگ شرافتمندانه.
تمام قوای بدنم رو جمع کردم تا طبق قولی که دادم مانع رفتنش نشوم. اما مگر میشد؟! جلوی آینه مشغول آماده شدن بود، نگاهش میکردم و بغض فرو می خوردم.
کاپشنش را پوشید. بغضم ترکید و اشک هایی از سر دلتنگی بر گونه هایم جاری شدند.
به صورتم نگاه کرد و با لبخند گفت:
- باز که دارین گریه میکنین!
با بغض گفتم:
+گریه نکنم چه کار کنم؟ مانع رفتنت بشم؟
صدایش لرزید و گفت:
-الهی قربونتون بشم، اجازه بدید با دل شاد برم.
گفتم:
+حیف بچه نداری که درکم کنی.
خم شد و دستم را بوسید. وقتی قامتش را صاف کرد گوشه چشم هایش خیس شده بود.
شالگردنش را مرتب کردم.
از اتاق بیرون رفتیم، دم در ایستاد و مشغول بستن بند کفش هایش شد.
محو نگاهش بودم که گفتم: تو کی انقدر بزرگ شدی که لباس رزم به جای لباس دامادی پوشیدی؟
گفت:
-فقط دعا کن شرمنده نشم.
+قطعا سرافراز میشی پسرم ، سلام من رو هم به حرم برسان.
-فقط یک چیزی مادر، دعا کن بدون سر برگردم...